
نشان تجارت - ساعت چهار بعد از ظهر است. تن کوفته آسمان، را از میان هوای خاکستری و آلوده میتوان حس کرد. آفتاب نای برآمدن ندارد. انگار با عقربههای ساعت کورس بسته تا زودتر خود را زیر بازوی سترگ کوه پنهان کند.
پاهایم را روی پله برقی پل هوایی چهارراه طالقانی (واقع در مرکز شهر کرج آنجا که ورودی تهران را از میدان کرج تا به خروجی آن به سمت کمالشهر و اتوبان قزوین با خیابان عریض و طویلی با نام خیابان قزوین «شهید بهشتی» جا میدهم. به نقطه بالا که میرسم کودکان، زنان و مردان دستفروش مشغول فروش اجناس خود هستند. زن جوان دستفروش، مشغول شیردادن به کودک خردسالش است. مثل همیشه کنارش مکثی میکنم تا حالش را بپرسم. کودک با صدای من، از زیر چادر رنگ و رو رفته مادر سرک میکشد و لبخند کودکانهای میزند وباز مشغول خوردن وعده غذایی وقت و بی وقت خود میشود.
کمک میکنم تا وسایل جوراب و لیف و گل سر و... دستفروشی اش را جمع کند و با هم از آنسوی پل هوایی پله برقی پل را پایین میرویم تا با هم به محل زندگیاش ملک آباد برویم. تاکسیها زیر پل صف کشیدهاند و منتظر مسافراند.
ملبحه آرام میگوید آقا ملک آباد؟ انگار دلواپس است تا گوشها تیز شنیدن محل زندگی اش شوند. دربست میگیریم.
برای این که خیالش راحت شود، با لبخندی میگویم: «مهمان من»!
با هم راهی محل زندگی فعلیاش شویم.
چند وقتی است که او را میشناسم.
ملیحه اهل کرمانشاه است. به خاطر شرایط اعتیاد و قاچاق مواد، همسرش مجبور به مهاجرت شده. همسرش در حال حاضر به اتهام فروش مواد در یکی از زندانهای کرج محبوس است.
او یکی از هزاران خانوادههای حاشیه نشین کرج است.
ملک آباد، پیراهن بدقواره کرج
راننده تاکسی با تعجب از توی آیینه روبروی خود، من و ملیحه و فرزند به خواب رفته اش را زیر نظر دارد. منظور نگاهش را به خوبی میفهمم.
هنوز به میانجاده نرسیده به حرف میآید و با شک و دودلی میپرسد:
«ببخشید خانوم شما بهتون نمیاد ملک آباد زندگی کنی.
سرووضع شما وصله ناجوریه واسه رفتن اونجا.
خیلی خطرناکه»
آرام پاسخ میدهم: آره میدونم. منم شنیدم ولی چارهای نیست حداقل باید برم ببینم
راننده با دلواپسی زیاد میگوید: «دختر خوب پس اجازه بده همراتون باشم. اونجا حاشیه نیست حااااشیه اس!
سرتو برگردونی یهو تو جیبت مواده».
کنجکاو شغلم میشود و میفهمد خبرنگارم...
«نمیدونم این چه مرضیه که حتما باید جاهای خطرناک برین البته ببخشید هان که رک میگم».
راننده هنوز زیر لب غرولند میکند.
رو به ملیحه بر میگردم، مستاصل و شرمنده از حرفهای راننده است.
با لهجه شیرین کردی آرام میگوید: خانم خبرنگار راس میگه، نیاین داخل کوچه ها، خطرناکه. ما ناچاریم اگه نبودیم چرا باید اونجا زندگی کنیم.
ترسم را قورت میدهم و در دو گانگی میمانم.
زیر پل حصارک را از خیابان قزوین کرج (شهید بهشتی) بعد از دانشگاه خوارزمی، دور میزنبم ومسیر را به سمت ملک آباد ادامه میدهیم. بعد از پشت سر گذاشتن مرکز تعویض پلاک و به دنبالش ندامتگاه کرج (قزلحصار) و مرکز اقامت معتادین، تابلوی نصب شده در ابتدای جادهای منشعب از جادۀ اصلی به سمت این شهر هدایتت کند.
در همان ابتدا تابلوی ریختن زباله و نخاله ممنوع به چشم میخورد که طبیعی است با نود درجه چرخش مردمک چشم به پایین درست عکس نوشتههای تابلو را میبینی. یعنی زباله و نخاله تا خرخره زمین بالا آمده. معلوم است چراغهای بلوار خلیج فارس علی رغم آنچه تبلیغ نامش است در خاموشی مطلق هستند. بلوار خلیج فارس بلوار منتهی به ملک آباد است.
ملک بی سلیمان ملک آباد
محله ملک آباد در استان البرز
و در محدودهی غربی شهر کرج واقع شده است. این محله از شمال با خیابان طالقانی ملک آباد و از جنوب با خیابان دوم غربی محدود شده است و با محلههای کوی فرهنگ، اخگر آباد، شعبان آباد مجاورت دارد.
پیش ترها این منطقه که بخشی از چهارباغ به حساب میآید، به روستایی سرسبز با باغ هایش معروف بود، اما این ملکآباد دیگر آن روستای خوش آب و هوا و آرام ۲۰ سال پیش نیست.
ملکآباد بواسطه نزدیکی اش با زندان قزلحصار و به دلیل وجود معتادان متجاهر و خردهفروشان مواد مخدر، از جمله مناطق ناامن و حاشیه نشین کرج محسوب میشود.
فقر و بیکاری، کمبود امکانات رفاهی، آموزشی و فرهنگی و ضعف نظارتهای امنیتی از جمله مواردی هستند که زمینه را برای بروز جرم و جنایت و آسیبهای اجتماعی فراهم و چنین مناطقی را به مناطق ناامن و حاشیهای تبدیل میکنند...
محلههایی نصفه نیمه با سقفهای بی روح که با هر وزش باد حلبیها سمفونی ناموزونی را اجرا میکنند.
کوچههایی تنگ و رنگ و رو رفته و در هم که بوی تعفن فاضلابها با بوی غذای آغشته میشود.
کوچهها چنان وضع ظاهریشان آشفته است که ماشبن به زور عبور میکند.
بسباری از کوچهها آسفالت نیست. حتی جایی که خیابانش مینامند جدول بندی درست و حسابی ندارد. طوری زیر پونز نقشه کرج قرار گرفته است که با چشم مسلح نیز به سختی عمران و آبادی اش را میتوان دید.
فاضلاب در برخی خیابانها و کوچهها جاری است.
درهای ورودی خانهها نیز دست کمی از وضعیت کوچهها ندارد. به قدری کثیف و بی قواره است که چندشت میشود به آن دست برنی.
صدای هوار و هیاهو از هر خانه بلند است.
اهالی همه شبیه هماند. انگار از یک نفر عکس گرفته باشند و برای دهها نفر کپی برنند.
از لابلای ماشینها، کارتن خوابها مثل ارواح سرگردان
با لباسهایی بی ریخت و چهرههایی در هم فرو رفته و ژولیده، مثل اجل معلق روبروی ات ظاهر میشوند.
ملبحه کودکش را میان دستانش جابجا میکندبه حرف میآید: «اینجا به خاطر نزدیکی به زندان قزلحصار اوضاعش اینه، چون بیشتر خونوادههای زندانیا از هرجایی مجبور شدن بیان تا نزدیک آقاشون که تو زندان باشن. چه کنیم گرفتاریم.
کلش همینه.»
سمت چپ آنطرف خیابان را نشان میدهد زمینی خاکی است: «ببینید اونجا همش افراد معتاده با چشم خودت ببین زن و مردایی که بی خیال دارن مواد مصرف میکنن. از اونجا یه موقعهایی بچهها فروتبال بازی میکنن. یعنی با چشم خودشون از بچگی همه چی رو میبینن.»
خانم پسرم تا از مدرسه بیاد خونه دلم هزار راه میره.
دل به دریا میزنم که به آن سمت خیابان بروم چند قدم برمی دارم. ملیحه لباسم را میکشد: «خاک بر سرم نه خانم نرو مگه از جون خودت سیر شدی. نبینشون دارن مواد میزنن توی حال خودشونن، یهو میبینی وحشی میشن به جونت نه ترو خدا کوتاه بیا».
راننده تاکسی هنوز منتظر ایستاده و به قول خودش چهار دونگ حواسش به من است.
هنوز خورشید پاییزی کورسوی نور خود را از میان دود و سیمان وکوچههای تنگ و باریک و چاردیواریهای دودگرفته، محلههایی که روی نقشههای رسمی نیستند میتاباند. مردی با چرخ دستی از کنارمان در حال عبور است..
«سلام پدرجان اینجا زندگی میکنی؟»
«پیرمرد آخرین پک را به سیگار ارزان قیمتش میزند و ته سیگار را با قودت زیادی پرت میکند..» «آره چطور مگه»
لثههای بی دندانش را روی هم میفشارد.
معلوم است ملیحه را میشناسد.
«ملبح کیه؟»
«عمو یوسف خانم خبرنگاره اومده از اینجا گزارش بگیره»
خندهای تلخ میکند.
«ملبح میخواد چیکار کنه؟» مگه شهرداره؟»
«یازده ساله اینجاییم پسرم زندونه، دزدی کرده، اما آدم نکشته»
«خیلبا مثل من واسه نزدیکی به عزیز زندونیشون از خیلی جاها، اینجا ریختن. چه کنن کجا برن.»
پاکت سیگار را از جیب کت خاکستری کثیفش بیرون میآورد تکانی میدهد و سیگاری را درون پاکت بیرون میآورد.. خسته و بیرمق کبریت را روی تن سیگار میکشد.
کنار چرخ دستی مینشیند و آه بلندش را با اولین پک بیرون میدهد.
«خیلی از خونههای ابنجا جواز نداره، مردم بدبختن. یعنی گور ندارن که کفن داشته باشن. شهرداری با هزار بدبختی میکشونیم اینجا تا یه کم به وضع کوچه خیابون برسه.. تا میاد میگه پول باید بدین تا براتون کاری کنیم اونم ده پونزده میلیون»
خنده تلخش تکرار میشود: «آدمای ناحسابی اگه پول داشتیم این حال و روزمون نبود. هی روزگار نامراد؟!»
مرد جوانی که اندکی سرو وضع مرتب تری دارد نزدیک میشود.
«خانم اینجا چی میخوای تا حالا هزارتا آدم مث شما اومدن گزارش گرفتن رفتن. چه فرقی کرده. اینجا رها شده هرکی میخواد خلاف کنه میاد ملک آباد. تازه به بقیه هم خبر میده پاشو بیا سفره خلاف پهنه، یهو تا میای به خودت بجنبی خلاف شده قومی قبیلهای و بعدم مافیا»
«البته بگم هان ملک آباد بومی زیادیم داره، اما اکثرا میترسن حرکتی بزنن».
خانم مسنی از دور هوار کنان و شاکی به سمت ما میآید لهجه اش اجازه نمیدهد بتوانم بفهمم چه میگوید، ملیحه روبه من میگوید: «احترام ساداته زن سید باقر بنا»
احترام سادات سلامی با نفسهای بلند بلند میکند، با صدای لرزانی شاکی مآبانه میگوید: «به خدا ذله شدیم نابود شدیم، کسی به دادمون نمیرسه یه بار مناسبتی شورا و شهردار و استاندار و فرماندار واینا میان اونم اگه انتخاباتی باشه یا چیز دیگه، وعده میدن یه کارای نصفه نیمه میکنن و بعد دیگه نمیان ببینن درست شد نشد.» به کوچههای معروف لالهها در دل ملک آباد اشاره میکند: «خانم ذلیل بشن الهی، تو کوچه لالهها خریداران موادمخدر صف میبندن. فروشندهها میلیاردر شدن، واسه خودشون باند خلاف تشکیل دادن. مگه میشه به آسونی بری تو لالهها (خیابانهای فرعی مواد فروشی و خلاف) مثلا لاله ۲۴، مثل مورو ملخ اونجا ریختن. الان اگه بری اونجا خفتت میکنن.
هیچکی رسیدگی نمیکنه؛ به کی بگیم؟ گفتن نامه نگاری کنین نامه زدیم شکایت کردیم استشهاد محلی گرفتیم» رو به بقیه میکند برای تایید حرفش: «درسته؟»
با تکان سر «آری» تایید حرفش را میدهند.
«ما که دلمون نخواسته اینجا زندگی کنیم مجبوریم پول دریت و حسابی نداریم. اومدیم اینجا باغچه کوچیکی بخریم شدیم این» «کراک و شیشه بیداد میکند، به راحت مواد تولید و توزیع میشه. جون ما و بچه هامون ارزشی نداره واسه مسوولین»
«تو همین لالهها (خیابانهای معروف خلاف و مواد فروشی در ملک آباد) فروشنده یه خانمه، بهش گفته بودم خانم درست نیست داری مواد میفروشی به اینا، راس راس برگشت گفت مگه نمیگن معتاد بیماره منم داروخونه اینهام...» اشک در چشمانش حلقه میزند.. «میبینی به چه مصیبتی رسیدیم که راحت همه کار میکنن.»
در حال صحبتیم که صدای فریاد و دویدنها کودکان توجهم را جلب میکند.
به طرز غیر باوری کوچه پر از کودکانی میشود که با هم سروصدا میکنند.
مرد جوان که حالا متوجه میشوم احمد نام دارد، با خنده اشاره معنا داری به ما میکند ادامه میدهد: «گویا گشت پلیس داره از تو محله رد میشه. این پدرسوختهها این جوری صدا میکنن تا به مواد فروشا بفهمونن پلیس داره میاد.»
«الان تو خیلی از خونهها غوغاست و دارن مواد رو جاساز میکنن که پلیس پیدا نکنه»
«هر از گاهی پلیس امنیت سری به اینجا میزنه برخیا رو میگیره میبره، اما جاشون مثل علف هرز در میاد، خفنتر و ماهر تر»،
«اکثر جوونا و نوجوونای اینج آینده ندارن، چون تو این محلههای رها شده زندگی میکنن. نمونه اش خودم به دستام نگاه کن شب تا صبح باید یه ریز عملگی کنم بعد موقع غروب میام برم خونه تو همین کوچهها خفت میشم»
دست و گردنش را نشان میدهد پر از جای چاقو هست.
مرد میانسالی که معلوم است کاسب محله است به جمع ما میپیوندد.
با لهجه غلیظ ترکی سلام و احوالپرسی میکند.
اوس اکبر بعد از چاق سلامتی هم محلهای هایش با همان لهجه شیرین رو به من میکند: «چند سال پیش یه جمعیت خیریهای اسمش ایمام علی بود اومدن یه جای خیر یه زدن که بتونن به این زبان بستهها (رو به کودکان وسط کوچه که در حین بازی با توپ پلاستیکی چند پوسته میکردن، میکنه) کمک کنن تا حداقل اینا حروم خونوادههای معتادشون نشن. میدونی که اینا ته تهش ازشون مواد فروش یا معتاد بار میان. اینا گفتن حداقل آموزشها و لباس و کفش و لوازم مدرسه و ... رو بهشون میدادنث خودشون هم مهارت آموزی رو هم کنار ش یاد میدادن. آدمای خیلی خوبی بودن.. خدا خیرشون بده. حداقلش این بود از بین اون بچهها میتونست مسیر درستش رو پیدا کنه.
«مدرسههای اینجا مدرسه که نیس، انبار فرسوده ان که باید منتظر خراب شدنش باشیم».
«اینجا کتابخونه هم زدن، اما تا مردم نون شب نداشته باشن و با این همه مواد فروش، بنظرت بچه هم بخواد کتابخون بشه، میذارن؟»
بیمارستان ذاره نوشته سردرش ۲۴ساعته، اما وقتی داروخونه بیمارستان بیشتر وقتا دارو نداره و مجبوری یا بری هشتگرد یا کرج که ۲۵دقیفه راهه، بیمارت مرده.»
«لبخند تلخی میزند»: «اینجا آدم خوب بار بیاد، کار حرضت فیله میدونی که.
اما معلوم نشد چرا جمع شد.
حداقل یه قوت قلبی برای ما بود.
پس از مکث کوتاهی گویا فکری به سرش میزند: «خانم یه لحظه دنبال من بیا، نترس من حواسم بت هس.»
در فاصله کوتاهی از کوچه خاکی و کثیف در خانهای را باز میکند. صدای ونگ ونگ نوزادی در آغوش مادر نحیف و در حال چرت، به گوش میرسد میپرسم: «چرا به این بنده خدا شیر نمیده، گرسنشه»
«نوچ خانم موئنس (مهندس) .. صبر کن خودت ببین»
مادر انگار اندکی به خود آمده باشد، سرش را نزدیک نوزاد کرد و دیگر صدایی از نوزاد بی قرار نیامد.
تعجب و سوال و حتی ترس و وحشت توآمان با هم در مغزم پیچید ..
«این طفل محصوم، چه گناهی کرده که گیر این مادر معتاد شده؟ این بدبخت بینوا از همون تولدش معتاد به دنیا میاد. الانم مادر یه «ها» میکنه تو صورتش تا موادی که خودش میکشه به بچه برسه. شیرش کجا بود»
اوس اکبر راهش را کج میکند و میرود تا به کاسبی خود برسد و من میمانم و دلی که از دیدن این صحنهی فجیع به درد آمده.
اشکم روی گونهام روان میشود. سرم درد گرفته است..
در همین حین صدای دعوا و فحاشی بلند میشود.
خیلی دوست دارم سر از دعوا در بیاورم. راننده تاکسی مانند راننده شخصی به من نزدیکتر میشود و آرام میگوید: «دعوا شروع شد. ملک آباده دیگه، مافیاها به جون هم افتادن. تگزاس چیه! کاسبای مواد خونوادگی کار میکنن»
«اینجا دقیق شهر هرته»
نوجوانی هراسان خودش را به میرساند و به ملیحه سلام میکند. پسر نوجوان، فرزند ملیحه است.
آمده تا مادرش را تا خانه اسکورت کند.
با صدای لرزانی به ما هشدار میدهد: «بهتره بربد دیگه، اوسام گفت بهتون بگم، کوچه داره قاراشمیش میشه.»
روبه مادرش میکند و ملتمسانه میخواهد که از کوچه پستی بروند، چون دعوای قمه کشی وسط کوچه مشرف به خانه شان راه افتاده و همه با نشئگی تمام به جان هم افتادهاند.
من از ملیحه و جوانک و پیرمرد خداحافظی میکنم و با راننده تاکسی مسیر را اندکی به داخل ملک آباد با احمد پیش میرویم.
بانک، عابربانک، و مغازههای جورواجور شهری را دارد. اما آنچه ندارد امنیت است.
کوچهها و خیابانهایی غیر قابل وصف و تنگ.
مردمی که در این تایم زمانی درحال رفت و آمدند، اکثرشان آدمهای عادی نیستند از قدهای خمیده و قیافههای شان میشود فهمید.
در آنطرف خیابانی مسجدی خودنمایی میکند که باز هم همان آدمها قاطی بقیه در تردداند.
چرخی میزنیم و راه آمده را با هزارتوی خیال و دیوارهای ریخته حاشیه نشینی ملک آباد برمی گردم.
خانههایی نیمهکاره، کوچههایی بعضا بینام و چرک آلود و کودکانی که در کوچههای خاکی دنبال مواد فروش میدوند. اینجا کنگره ریخته یک شهر است به نام حاشیه؛ حاشیهای که سالهاست به متن شهر فشار میآورد و هنوز کسی تصمیمی برای خواندن صدای ساکنانش نگرفته است..
طبق برآوردهای غیررسمی، جمعیت زیادی در سکونتگاههای حاشیهای کرج مانند مهدیآباد، ملکآباد، کلاک پایین، اخترآباد، شعبان آباد، و خط چهار مترو زندگی میکنند که حال و روزشان شبیه هم است و این موضوع تهدیدی جدی برای آینده کرج است. مهاجرتهای بی رویه، شغلهای کاذب، وجود زندان ها، گرانی مسکن، و. موجب شده تا حاشیه از متن دور شده و معضلی تحت عنوان حاشیه نشینی بر سینه شهر کرج تتو شود. مثل زگیلی که هیچ راه سوزاندنی برایش وجود نداشته باشد.
کمر کرج زیر بار حاشیه نشینی خم شده...
مسوولین البرزی دائم به خود میبالند که مهاجرپذیری تهدید نیست فرصت است!
اما نمیگویند آیا زیرساختهای این استان با این حجم از مهاجرپذیری، مناسب است؟ اگر است پس چرا این همه آدم از ناکجا آبادها در حاشیه کرج زندگی میکنند. آنقدر هم وجهه ناخوشایندی برای ورودیهای کرج ایجاد کردهاند که حالت تهوع را به ارمغان دستگاه گوارش ذهن مسافران میآورد. با خود میگویم آیا مسوولین به این موضوع آگاهی ندارند که، مهاجرتها باید کنترل شود و از افزایش آن جلوگیری کنند؟
حاشیهای که در متن فراموش شده
دکتر محمد زنوزی راد. متخصص کودکان و نوزادان و مدرس تکامل مغز کودکان، متخصص علوم اعصاب و فعال اجتماعی مناطق محروم و حاشیهای کرج مانند ملک آباد را «حاشیهای که در متن فراموش شده» مینامد.
به گفته اوچند باری به منطقه ملک آباد با گروه پژشکان جهادی رفته و در مدارسش برنامه برگزار کردهاند.
دکتر زنوزی راد به تشریح موقعیت مکانی و مسکونی ملک آباد میپردازد: «کوچههای تنگ و درهم که جایی برای عبور ماشین نمیذاره، و خونهها چنان نزدیک هم ساخته شدن که انگار هر در، دریچهای به فقر پنهان پشت دیواره. بعضیها طبقه دوم غیرمجاز ساختن و اونجا زندگی میکنن.
آلونکهایی در دل شهری پرزرقوبرق.
وی ادامه میدهد: «چند سال پیش، وقتی در زاهدان خدمت میکردم، یکی از مسئولان پیگیر تأسیس دانشگاه علوم پزشکی البرز با من تماس گرفت. همونجا بهش گفتم: استانهای محروم مثل سیستانوبلوچستان، برچسب محرومیت رو آشکارا بر پیشونی دارن؛ مردمش خودشون رو در یک وضعیت مشترک و متحدالشکل میدونن. اما در جاهایی مثل کرج یا تهران، فقر درست در کنار رفاه و تجمل نفس میکشه. گویی این پیکره شهری بزرگ زخمی و تکیده شده است
چند کیلومتر اون طرفتر از خانههای لاکچری و ماشینهای گرانقیمت، کودکانی بزرگ میشن که از همان ابتدا بیعدالتی را تجربه میکنند. محروم از امکانات، آموزش، و حتی دیده شدن.
این متخصص علوم اعصاب عنوان میکند: «این تضاد، دردناکتر از خود فقر است؛ چون حسرت میسازد. حسرتی که گاه به خشم، جرم یا بیاعتمادی اجتماعی تبدیل میشود.
در استانهای محروم، فقر یکنواخت است؛ اما در حاشیهی کرج، فقر در آینهی تجمل خودش را میبیند و همین، بیرحمانهترش میکند.»
این فعال اجتماعی اذعان میکند: «حاشیهنشینی فقط فقر مکانی نیست؛ بلکه فقر هویتی و فرهنگی است.»
«چرا که بیشتر ساکنان چنین مناطق و محلههایی اکثرا نه در آمارهای شهری به رسمیت شناخته میشوند، نه در طرحهای توسعه جای دارند. کودکانشان در مدارسی درس میخوانند که بیشتر شبیه انبارند نه کلاس درس و مدرسه!»
وی اضافه میکند: «در این سالهای اخیر شاید طرح و برنامههایی برای ساماندهی این مناطق ارائه شد. اما بیشترشان در حد تیتر و تریبون و یا در نهایت نصفه نیمه باقی ماند.
چون این مناطق نیازمند یک مدیریت قوی، همت و عزم فوق العادهای است که اگر با این دیدگاه پیش نروند روز به روز باید شاهد افزایش حاشیه نشینی های جدید بود.»
تور بیداری مسوولبت برگردن واقعیت
دکتر زنوزی ادامه میدهد: «کاش فقط برای دیدن این واقعیتها، تورهایی برگزار میشد یا مستندهایی ساخته میشد تا دیگران هم ببینند آنچه را ما دیدهایم. شاید اندکی مسئولیت در دلهامان بیدار شود.
حاشیهنشینان؛ زندهمانی به جای زندگانی
ادامه گزارش را با نظر کارشناس مسایل اجتماعی
حمیدرضا عسکری، کارشناس آسیبهای اجتماعی، جلو میبریم وی عنوان میکند: «توسعه شهرها و روند رو به تزاید شهرنشینی در یک قرن اخیر، مفهومی به نام حاشیهنشینی را وارد مناسبات اجتماعی و فرهنگ مدیریت شهری کرد که البته بسیاری از کشورها امروزه با این پدیده روبهرو هستند.
اما باید توجه داشت در اطلاق این اصطلاح مرتکب عمل ضداجتماعی و برچسبزنی مخرب نشویم.
وی معتقد است در چارچوب جغرافیایی بابد دقت شود جمعیتی که حاشیه نشین در مقابل متن نشین مخاطب قرار میدهیم چه کسانی ان: «ما وقتی به جمعیتی که در یک محدوده جغرافیایی ساکن هستند، حاشیهنشین خطابشان میکنیم، باید مشخص شود چه کسانی در مقابل، متننشین هستند! بنابراین این دوگانه سازی منجر به ایجاد مرز و آپارتاید اجتماعی میشود که به لحاظ روانشناختی حسّ کهتری را به ساکنان این مناطق منتقل میکند و این احساس غیریت و کهتری، حل مسائل مربوطه را با دشواری روبهرو میسازد.
آغاز شکلگیری یک گُسل اجتماعی خطرناک
عسکری اضافه میکند: «این اصطلاح احساس تعلق را از فرد میستاند و به سختی میتوان او را متعهد و ملتزم به آداب اجتماعی و مقررات موضوعه کرد و این آغاز شکلگیری یک گُسل اجتماعی خطرناک است که در نگرش جامعهشناختی، فرد ناکام و گُسسته خود را آماده میکند تا بر متن برآشوبد و ناکامیهایش را جبران کند!
اندکی مکث میکنم و چیزی از ذهنم عبور میکند از این کهنه سرباز مسائل اجتماعی میپرسم: «طبق نظر روانشناسان اجتماعی، انباشت ناکامیها در افراد به طور تصاعدی خشم و خشونت را در جامعه افزایش میده. این طور نیست؟»
وی عمق منظورم را در مییابد و میگوید: «با نگاهی عمیق به واقعیتهای مترتب بر اسکان در حاشیه شهرها، در واقع عامل اقتصاد را باید علت موجده و مبقیه این پدیده اجتماعی تلقی کرد که دهها مسئله و آسیب دیگر را در پی دارد.
«توزیع نابرابر و نامتوازن فرصتهای درآمدی و متعاقب آن استیصال معیشتی، فرد را ناگزیر به ترک موطن خود میکند.»
اولین بحران و تنش روحی و روانی مهاجرین
وی ادامه میدهد: «گسستن از فرهنگ و آداب و رسوم که مهمترین مولفه در ایفای نقش اجتماعی است، اولین بحران و تنش روحی و روانی مهاجرین است که گاهی منجر به اختلالات هویتی نیز میشود و فرد سالهای طولانی درگیر مسئله میشود که این وضعیت، نقطه حاد تلقی میشود.
ادامه کلام را با بهرهگیری از دورکیم از پیشگامان مکتب کارکردگرایی در جامعهشناسی عنوان میکند: «آقای دورکیم معتقد بود وقتی فرد از یک محیط اجتماعی محدود و با آداب خاص به محیطی دیگر انتقال پیدا میکند، روابط غیرشخصی جانشین روابط شخصی میشود و در نتیجه نظم و نظام جامعه در معرض از هم گسیختگی قرار میگیرد.
حلقه مفقودهای با نام آمایش سرزمینی در البرز
در شکلگیری حلبی آبادها و آلونکهای حاشیه شهرها عوامل متعددی را میتوان برشمرد که مهمترین آن مدیریت مبتنی بر تفکر مرکز گرا و خارج از اصول و ضرورتهای آمایش سرزمینی است؛ که متاسفانه در سده اخیر شاهد این رویه غلط در مدیریت کلان کشور بودهایم و در نیم قرن اخیر شدت فوقالعادهای پیدا کرده است. این که سیزده درصد صنعت کشور در البرز مستقر داشته باشد و بیش از سی درصد کارکنان صنعت در البرز و تهران ساکن باشند و با بیست و پنج درصد کشت گلخانهای در البرز و تهران فعالیت داشته باشند، دقیقا نشان از یک توسعه نامتوازن و کاریکاتوری و نادیده انگاشتن برنامه مدون و کاربردی آمایشی است که بتواند زیست انسانی را بر پایه تحلیل نسبت انسان، مکان و زمان توزیع کند.
وی با اشاره به وضعیت ملک آباد و دیگر مناطق مشابه ادامه میدهد: «طبق آمار غیر رسمی حدود ۷۰۰ ـ هشتصد هزار نفر در سکونتگاههای غیر رسمی استان که بیش از ۳۰ منطقه را شامل میشود، ساکن هستند. این واقعیت تلخ ابتدا منجر به تورم جمعیتی و به تبع آن آسیبهای اجتماعی و فرهنگی و ترکیب گستردهای از گرفتاریهای دیگر شد که امروز حدود چهل درصد جمعیت کشور در شعاع صد و پنجاه کیلومتری پایتخت زندگی میکنند و تراکم جمعیتی تهران، نوزده برابر کشور است و یا استان البرز که تراکم جمعیت آن ده برابر است!
عسکری میگوید: «این آمارها واقعا نگران کننده است! ما طی دهههای اخیر میبایست در حوزه اقتصادی به صورت فدرالی و در حوزه اجتماعی و فرهنگی به طور متمرکز برنامهریزی و عمل میکردیم و نظام مدیریت کشور را به چنین کاربستی ملتزم و مقیّد میساختیم.
زندهمانی جای زندگانی نشسته
او میافزاید: «امروز ساکنان سکونتگاههای غیررسمی در حاشیه کلانشهرها (مانند ملک آباد، مهدی آباد، کلاک، شعبان آباد و.) که به دلیل فقدان برخی سامانهها و زیرساختهای ضروری در حوزههای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، آموزشی و درمانی که از سرانه بسیار بسیار ناچیزی در این زمینه برخوردارند، متاسفانه زندگی را در دود و درد تجربه میکنند و شاید بهتر آن باشد که بگوییم به دلیل ترکیبی از مسائل همچون نابرابریهای اجتماعی، بیکاری، فقر و ... زندگی را، زندگی نمیکنند و به تعبیری زندهمانی جای زندگانی نشسته است!
آنچه امروز در برنامهریزیها مهم و ضروری است، ایجاد رونق، شکوفایی و افزایش جاذبههای مبدأ مهاجرت به منظور ایجاد اشتیاق و امید در مهاجرین برای بازگشت به موطن خود است، نه توسعه حاشیه شهرها!»
حال با این اوصاف درد مشترک بسبار عمیق است و اگر مسوولبن به فکر چاره نباشند مردم شهر بلعیده خواهند شد.
گزارش از مسیحا اقتداریان